ساراسارا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
مامان احسانهمامان احسانه، تا این لحظه: 40 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
سالروز عشقمانسالروز عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
بابا محمدجوادبابا محمدجواد، تا این لحظه: 45 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

روزهای بنفش با دختری به نام سارا

بدون عنوان

10 ماهه که شدی خیلی از حرفهارو میفهمی و دوست داری خودت غذا بخوری و بابا که از سر کار میاد کلی ذوق میکنی وبا بچه های اقوام واز جمله مهدی وعلی حسابی جور شدی.دردری شدی حسابی....پشت ماشین باباهم که دوست داری رانندگی کنی وکلی ذوق میکنی که فرمون ماشین رو بچرخونی.و بابارو به خازر ماشین سواری به من ترجیح میدی. یه روز که مامان جون و آقاجون خونمون بودن کلی دست به دیوار راه رفتی و بعد یهویی چند قدم برداشتی تو 11ماهگی راه افتادی و کلی مامان و بابارو خوشحال کردی.وقی دندونات داشت در میومد برات آش دندونی پختم.که مخلوط گندم وحبوبات بود.که یه کم هم خوشحالی ورقص کردیم.               &...
25 خرداد 1393

تپش قلب یک فرشته در وجودم

هوای بسیار سردی بود صبح  زود از خواب بیدار شدم با عجله خونه رو ترک کردم .ساعت 7 به ازمایشگاه درمانگاه محمد رسول الله رسیدم .ازمایشگاه خیلی شلوغ بود ولی با هماهنگی علی اقا سریع ازمایش دادم واز انجا به اداره رفتم.وقتی رسدم خیلی رنگ پریده بودم.جوریکه زهرا فهندز یکی از همکارام متوجه حالم شد.همان روز عصر جواب ازمایش رو گرفتم و فهمیدم نزدیک 2ماه تو رو باردارم.از خوشحالی بال در اوردم وسریع  به مامان جون زنگ زدم واین خبر خوشحال کننده رو بهش دادم.بابا هم که سر کار بود تصمیم گرفتم حضوری بهش این خبر رو بدم.ظهر بابات هم ازاین قضیه مطلع شد و طبق معمول با یه لبخند ملیح خوشحالیش رو ابراز کرد. چند روز بعد مامان جون واقاجون به خونمون او...
8 خرداد 1393

عزیز دل مامان بابا

  دخترکم  مامان  از صبح داره برات میخونه دیروزم گذشتو   پریروزم  گذشتو ..........     دورسرت نگشتمو  امروزم   گذشت.......     مامان احسانه                                               دخترکم میدونستی تو تنها کسی هستی که من به خاطرش از همه دنیا میگذرم .....     حتی از عشق....  ...
8 خرداد 1393

بدون عنوان

روزی که میخواستی به دنیا بیای از یه هفته قبلش وسایل بیمارستانی رو آماده کرده بودم وبا عمه پروانه مامان جون و بابایی رفتیم بیمارستان.وساعت 12/20 روز 90/9/3 به دنیا اومدی.     سارا  بیست روزه اگرچه خیلی کوچولو بودی ولی جات توی دل همه بود.تا یک ماهگی شبا بیدار میشدی و منم بیدار بودم.شیرهم نمیگرفتی ولی بلاخره خوردی.اولی عید سال 91 چهار ماه داشتی وما رفتیم خرامه و چونکه سال اولت بود رفتیم خونه باباجون مهدی پسر عمت از اولش تو رو دوست داشت ولی به خاطر کوچولو بودنت جلو من نزدیکت نمیومد.و یه گربه موزیکال برات خریده بود که خیلی دوسش داشتی. از چهار ماهگی آب از دهنت میومد.که میگفتن میخواد دندونت بیرون ب...
2 خرداد 1393
1